• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

صمد حسن زاده بناکار

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



هفتم فروردین ۱۳۳۸، در شهرستان ارومیه به دنیا آمد. پدرش عزت و مادرش عالیه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح یک) پرداخت. از سوی سپاه در جبهه حضور یافت. بیست و ششم اسفند ۱۳۶۳، در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. پیکرش در منطقه جا ماند و در سال ۱۳۷۴ تفحص شده و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

فهرست مندرجات

۱ - قرآن بخوان

۱ - قرآن بخوان

[ویرایش]

داداش صمد بیست و پنج سالش بود؛ مردی شده بود برای خودش. من و مامان بین دخترهای محل می گشتیم برایش دنبال سر و همسر. اصرار کرد این بار هم بگذاریم برود. مادر دلش به سختی راضی شد. بعد از پدر، طاقت دوری هیچ کدام از پسرهایش را نداشت. اما بالاخره راضی شد. وقتی داداش می رفت، چشمش که به من افتاد و قرآنی که برای بدرقه اش دست گرفته بودم، باز همان حرف همیشگی را زد: آبجی خانم! برو کلاس قرآن ثب تنام کن. حیفه نتونی از روی قرآن بخونی. نگاهم خیره ماند به قرآن . دلم گرفت که آوردمش تا صمد را از زیرش رد کنم، اما یک کلمه هم نمی توانم از رویش بخوانم. قرآن را بالا بردم تا صمد از زیرش رد شود و رو کردم طرف او: این بار دیگه قول میدم داداش. می رم کلاس قرآن. وقتی از جبهه برگشتی، برات از روی یکی از این قرآن های درشت خط میخونم. لبخند رضایت نشست روی لبش. رد شد از زیر قرآن و آن را بوسید. بین شش تا برادرم، صمدمان طلبه شد. راهنمایی و دبیرستان را تمام کرد توی ارومیه و دیپلم گرفت. کنکور داد و قبول هم شد، ولی نرفت. سال شصت و دو بود که رفت حوزه علمیه تبریز. مامان می گفت از همان ده دوازده سالگی نماز می خواند و روزه می گرفت. روزه مستحبی هم می گرفت؛ می گفت کفاره گناهانم! مامان از همان وقت فهمید این پسرش روحانی میشود. یادم می آید آن قدیم ها بچه های محل را جمع می کرد دور خودش. می نشست یک جای بلند و شروع می کرد به حرف زدن. میگفت من روضه می خوانم شما هم گریه کنید. حالا همه داداش ها توی کوچه بودند و فوتبال بازی می کردند، صمد و دوستانش روضه بازی می کردند. عشق روضه بود از همان اول. علی الخصوص روضه اباعبدالله. من ولی آن موقع متوجه نشدم که این صمد یک چیزی می شود.

بزر گتر که شد، خودش می گفت از همان اول آرزو داشت روحانی بشود. سرش درد می کرد برای این که کاری برای مردم انجام بدهد. مردم دار بود؛ به آقای خدا بیامرزم رفته بود، گمانم. مثلاً بعد از دیپلم که رفته بود سربازی، همان چند روزی که می آمد مرخصی، به کل فامیل سر می زد. حالا همه توی مرخصی، می رفتند سراغ دوست و رفیق و تفریح. سربازی اش که تمام شد، رفت جهاد سازندگی . تازه انقلاب شده بود و کلی مشکل ریخته بود روی سر مملکت. رفت باری بردارد از دوش انقلاب. توی کتابفروشی جهاد کار می کرد. خودش هم خیلی اهل کتاب بود. اوقات فراغت و وقت بیکاری اش را به کتاب خواندن می گذراند. کتاب های آقای مطهری را یادم می آید، خیلی دستش میدیدم. این پسر توی خانواده ما عجیب کتاب دوست و درس دوست از آب درآمده بود؛ روزها برای جهاد کار می کرد، شب ها هم می رفت معلمی توی نهضت سوادآموزی . عاشق این بود که به مردم خواندن و نوشتن یاد بدهد؛ مخصوصاً سواد قرآنی. روزی نبود که به من نگوید ثبتنام کنم برای کلاس قرآن. آقا داداشم معلم نهضت سوادآموزی بود، اما من بیسواد. آخر چه کار می کردم؟ اگر میرفتم پی درس و مشق، کی می ماند خانه برای پخت و پز؟ بچه ها را کی بزرگ می کرد؟ ته دلم می دانستم این ها بهانه است و دلم هنوز مایل نشده به باسواد شدن، وگرنه اگر میخواستم شرایط را هم یک جوری درست می کردم. آن روز که قرآن گرفتم بالای سر صمد، چیزی توی دلم لرزید. شکست دلم که نمی توانم از روی کلام خدا بخوانم. خدا آقام را بیامرزد. فقط صمد بود که سرِ قبر آقای خدابیامرزم قرآن میخواند. از من که برنمی آمد. اصلاً همین شد که دلم لرزید. گفتم فردا پس فردا لابد بچه های من هم نمیتوانند بالای سر قبر من فاتحه بخوانند.

اول که صمد میخواست برود حوزه، دلمان رضا نمی شد. تبریز باید می رفت. بالاخره به خاطر آرزوی چندین و چند ساله صمد برای روحانی شدن، رضایت دادیم. سر جبهه رفتنش اما دلمان بزرگ شده بود دیگر به تحمل دوری اش. سه بار رفت جبهه و سر جمع شش ماه آ نجا بود. می گفت بی سیم چی هستم آبجی. تعریف می کرد از کارهایی که می کند و از دوستانش. کمال قاسمی قراحسنلو ،دوستش بود توی حوزه. شهید شد آخرش. هم دوست حوزه اش بود، هم دوست جبهه. گله می کردیم به صمد که: ما این قدر بی تاب و دلتنگیم، چطور است که تو خم به ابرو نمی آوری؟! میگفت: وضع اسلام و انقلاب طوری است که گاهی لازم می شود آدم از خانواده خودش بگذرد. انقلابی که خون ندهد، پیروز نمیشود. بعد هم به ما دوتا خواهر سفارش می کرد مثل حضرت فاطمه زهرا و زینب کبری باشیم و طوری بچه تربیت کنیم که بشوند بلال و عمار و ابوذر و سلمان. میگفت باید سرباز تحویل انقلاب خمینی بدهیم. سفارش دیگرش، اول از همه به حجاب بود.

نامه فرستاده بود برایمان، برای داداش قدرت نوشته بود که سواد داشت و میتوانست بخواند برای همه. گفته بود صحیح و سالم است و ان شاءالله بعد از عملیات سر می زند به خانه. عملیات بدر بود؛ اسفند سال شصت و سه در منطقه شرق رودخانه دجله. همان نامه شد آخرین یادگاری از صمد؛ آخرین کلمات و آخرین حرف ها. توی جزیره شهید شد و پیکرش همان جا ماند. مامان بدجور بی تابی می کرد. پنج تا پسر دیگر داشت، ولی باز هم بی تابی می کرد. من از وقتی که خودم بچه دار شدم، فهمیدم آدم ده تا صد تا بچه هم داشته باشد، دلش برای تک تک شان می تپد. چشم مادر به در خشک شد برای برگشتن یوسفش؛ من هم همین طور. ماندم منتظر که داداش صمد بیاید برایش یک صفحه قرآن بخوانم. یازده سال طول کشید، اما بالاخره آمد. او را گذاشتند کنار رفیقش کمال که باز هم باهم باشند. شاید صمد برگشت تا سراغ قولم را از من بگیرد. تا هر هفته پنجشنبه ها عصر بنشینم توی باغ رضوان، بالای سرش بلند و شمرده برایش قرآن بخوانم.







جعبه ابزار