سیدفرج الله حسینی خراسانی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
دهم مرداد ۱۳۱۹، در
شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. پدرش عبدالکریم و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به فراگیری علوم دینی و حوزوی نیز پرداخت. روحانی (سطح سه) بود. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب چهارپسر و دو دختر شد. بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۶۱، در
تهران توسط گروه های
ضدانقلاب مورد سوءقصد قرار گرفت و به شهادت رسید. مزار او در
بهشت زهرای تهران واقع است.
[ویرایش]
به هر کس و ناکسی باید برای یک عملیات حساب پس بدهم؟ به سرتیم به هم تیم. این یارو سرتیم می گوید: چرا خارج از برنامه کار کردی؟ برنامه یعنی چی؟ این برادر احمق من، مثلاً هم تیم؛ بهم گفت من توی
ترور حسینی خراسانی شرکت نمی کنم. من گفتم به درک. حالا این یارو سرتیم به جای تشکر، حساب می کشد که چرا خارج از برنامه سازمان، عمل کرده ام؟ این چه می داند چه مخمصه ای درست شده. مردک! آخوند، حسینی خراسانی را چند بار سازمان و چند بار
گروهک فرقان تهدید کرده بودند، اما او کار خودش را می کرد و هیچ به تذکرها توجه نداشت. توی دلم گفتم به درک، تو نیا، اما به خودش گفتم دیگر خودت را اذیت نکن. اشکالی ندارد برادر جان. سازمان یک عنصر متزلزل را تحمل نمی کرد. از اول هم نباید این داداشم را همراه خودم توی تیم عملیات می آوردم. هنوز برایش عملیات ترور زود بود. در این حد بود که مجلات سازمان را کنار خیابان بفروشد و یا اعلامیه سازمان را به دیوار بچسباند و یا
شب نامه ها را پخش کند؛ نه اینکه ترور کند؛ آن هم عملیات ترور همچین آدم مشهوری؛ آیت الله فرج الله حسینی خراسانی. اگر برادرم نبود، از همان اول گزارشش را میدادم به سازمان تا حذفش کنند. همین الآن هم اگر کسی گزارشش را بدهد به سرتیم که تعلل کرده، بلافاصله کشته می شود، بدبخت! اول ازش خواستم پرونده را خوب بخواند تا بفهمد با چه کسی سروکار داریم؛ یکی هم رده
مفتح،
مطهری و
فلسفی که از سال ۱۳۴۶ با آنها ارتباط داشته و یک شبکه مبارزاتی درست کرده. از سال ۱۳۴۶ برای همکاری با همین ها به تهران رفته. وقتی با یک همچین کسی سروکار داریم، باید بدانیم وقتی ترور می شود، تبعات زیادی ممکن است در صحنه به وجود بیاید. حالا یکی بیاید به این سرتیم الاغ حالی کند.
بعد این برادر احمق من، این همه نکات منفی طرف را که در
قم،
کاشان،
مشهد،
بهشهر و
تنکابن، مدام سخنرانی می کند را ول کرده، رفته سر این که توی پرونده نوشته چندین نفر و چند خانوار یتیم را سرپرستی می کند. پرونده را بست و گفت: این پرونده را قبول نکنیم. خاک توی سرش! مگر کسی که توی سازمان است، دست خودش است که چی را قبول کند و یا نکند؟ پا شد و رفت مثل این احمق ها توی محله های پایین شهر و پرسید که سید فرج الله حسینی خراسانی را می شناسند یا نه. بعد که مطمئن شد یتیم ها را خرج می دهد، هی سوسه آمد. اصلاً آدم احساساتی به درد سازمان نمی خورد؛ برادرم باشد که باشد. بهش گفتم احمق جان! چطور آن قسمت را نمی بینی که وقتی
خمینی در
تبعید بوده، چند بار باهاش ملاقات داشته و ازش دستور گرفته؟ چطور آن قسمت را نمی بینی که توی این حوزه های علمیه، از ۱۲ سالگی دارد اسلام شیعی را تبلیغ می کند؟ داد زدم سرش: چطور نمی بینی که او پسر سیدعبدالکریم خراسانی است که یک عمری با این حرف های دینی و قرآنی، مردم را جذب خودشان کرده اند؛ طوری که مردم برایشان جان بدهند؟ آخوند پسر آخوند با عمامه مشکی. اینها را ندید و چسبید به چهارتا یتیم و فقیر؟ بهش اخطار دادم که دوباره پرونده را بخوان و تصمیم بگیر. درست که برادریم، اما من هم وظایفی دارم نسبت به سازمان. چقدر برای اینکه مغزش خراب نشود، زحمت کشیده بودم. او باز خواند و باز دست گذاشت سر این که خراسانی چند بار به خاطر مبارزه با
رژیم پهلوی، شکنجه شده. خب تو فکر می کنی چرا
شکنجه شده؟ به خاطر این که مرام سازمان را تبلیغ کرده؟ خاک توی سرت. اون ها اگر هم شکنجه شدند، به خاطر خمینی و اسلامشان بوده، نه آزادی ایران. مگر آن خواهرِ مجاهدی که رفته بود جاسوسی تا زنش را ترور کنند، ننوشته بود زنش تعریف کرده که من بزر گترین آرزویم سفر به
کربلا بود؟ سیدخراسانی هم آمد و بهم گفت آماده شو که می خواهیم به کربلا برویم. نمی دید این ها چطور زن و بچه هاشان را شست و شوی مغزی می دهند که بزرگ ترین آرزویشان بشود زیارت کربلا. تازه، توی عراق هم برود سراغ خمینی و ازش اعلامیه بگیرد. از آن وقتی هم که به اصطلاح، انقلابشان پیروز شد و جنگ شروع شد، دائماً یک پایش در جبهه، قرارگاه ها و مناطق عملیاتی است و یک پایش هم این شهر و آن شهر برای حمایت از امام و انقلاب و ترویج و تشویق جوانان و مردم برای حضور در جبهه ها و پشتیبانی از رزمندگان.
به هر حال، هم تیمی احمق من که برادرم هم بود، یکجور خون به دلم کرد و وارد عملیات نشد. این سرتیمی احمق، یکجور ته کار اذیت می کند. اتمام عملیات از این بهتر؟ مراسم تشییع پسر یک آخوند دیگر، مهدوی خراسانی. همه شان حاضر شده بودند. ساعت هفت صبح بود و ماشین پیکان به سمت محل تشییع حرکت می کرد. دو نفر بودند. آن یکی اسمش کافی بود. مسلسل را که گرفتم رویشان، هر دو کارشان ساخته شد. سید فرج الله حسینی خراسانی، در جا تمام. اما لعنتی مردم. خاک بر سر این مردم که آن قدر این ها را دوست دارند. عملیات با موفقیت انجام شده بود، اما اشکال این جا بود که مردم ریختند جلوی ما. انگار نه انگار که مسلسل توی دستم دارم. شروع کردند به فحش دادن و لعنت کردن ما. داد کشیدم: احمق ها، برید کنار! تیر هوایی زدم. گم شوید! فریاد می زدند: آخوند خراسانی را کشته اند. جلویشان را بگیرید. من رگبار ممتد هوایی زدم و مردم به کناری دویدند. اما آن زن جلوی ماشین را سد کرده بود و کنار نمی رفت. الان بود که مأمورهای لعنتی برسند. داد زدم: زن، گم شو کنار! بچه توی بغلش یک ساله به نظر می رسید. یک زن دیگری فریاد کشید: زهرا خانم! خانم کُردی، بیا کنار! اینا رحم ندارند. اما او جلوی ماشین را گرفته بود و
مرگ بر منافق می گفت. شک ندارم که اگر پیاده می شدم، با دستش خفه ام می کرد. شاید بچه اش حتی خفه ام می کرد. این ها بچه هایشان از همان اول همین جوری هستند. برای همین مجبور شدم مسلسل را بگیرم روی زن و بچه بغلش تا بتوانیم فرار کنیم؛ وگرنه الان اینجا نبودیم. حالا این سرتیم احمق می گوید چرا خارج از برنامه، زن و بچه را کشته ای؟ مردم به سازمان بدبین می شوند.