علی اصغر حسینی پور ازغدی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
ششم تیر ۱۳۴۴، در
شهرستان مشهد به دنیا آمد. پدرش علی اکبر، فروشنده بود و مادرش ام البنین نام داشت. دانشجوی دوره کاردانی در رشته الهیات بود. سپس به فراگیری علوم حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم دی ۱۳۶۵، در
شلمچه به شهادت رسید. مزار او در گلزار بهشت رضای زادگاهش واقع است.
[ویرایش]
در منزل آیت الله قمی نشسته بودیم که سر و کله دو نفر اسیر پیدا شد؛ مأموران رژیم بودند که
خلع سلاح شده، پیشاپیش می آمدند؛ دست هایشان را روی سرشان گذاشته بودند و کمی هم چانه هایشان از ترس میلرزید. لرز، یک مقدارش به خاطر سرمای دهم دی ۱۳۵۷ هم بود، اما بیشتر به خاطر درگیری ای بود که جلوی استانداری دیده بودند و خبرش به ما رسیده بود. شاید هم به خاطر اسلحه های کمریشان بود که دیگر به کمرشان نبود و از کفشان رفته بود. ما منتظر بودیم، آن که خلع سلاحشان کرده، بیاید داخل. هی نگاه می کردیم و خبری نبود. تنها یک بچه سیزده ساله پشت سرشان بود که به نظرم آشنا آمد. کمی بیش تر که دقیق شدم، فهمیدم علی اصغر حسینی است؛ همان دانش آموزی بود که پیش مرحوم عابدزاده در مدرسه علویه درس خوانده بود و وقتی رژیم مدرسه را تعطیل کرد، ناچار به مدرسه ما، یعنی بزرگمهر آمد. معلوم بود که خیلی جلوتر از بچه های کلاسشان، چیز یاد گرفته؛ گلستان بخوان و بوستان معنا کن و حفظ قرآن بدان. پدر من چند باری او را به رخ من کشید؛ می گفت با این که خیلی سال از تو کوچک تر است، اما چقدر مطالعه دارد. گفت سعی کنم با او رفیق شوم. آن روزگار از سرِ حسادت بچگی، توصیه پدری را جدی نگرفتم، ولی قیافه اش در ذهنم ماند و برایم جالب بود که حالا به خانه آیت الله قمی آمده. دیدم کوله اش را از گُرد هاش پایین کشید و به صورتم نگاه کرد. او هم من را شناخت. دست دادیم با هم و من برایش گفتم که دیگر پدرم فراش مدرسه بزرگمهر نیست و یک جورهایی اخراجش کرده اند. سن من خیلی بیشتر از علی اصغر بود و او به بزرگ تر احترام می گذاشت و این که خیلی درسش عالی بود، به من حس حقارت نمی داد. دو مأمور را بهش نشان دادم و پرسیدم: اینجا چه کار می کنی؟
لبخند زد و زیپ کوله را باز کرد و گفت: آمده ام این ها را تحویل بدم. یک لحظه دهانم باز ماند: مگه تو آوردی شان؟ باز لبخند زد. بعد هم از توی کوله ۴ قبضه
ژسه و یک کلت بیرون کشید و گفت: اینا رو هم ازشان گرفتم. متحیر نگاهش کردم. توی خودم رفتم و کمی هم از خودم خجالت کشیدم. بعداً از اسیرها پرسیدم و آنها تعریف کردند که چطور جلوی استانداری مردم را هدایت کرد و آنها را داخل ساختمان اداری کشاند و آن دو را خلع سلاح کرد. تا به خودم آمدم، علی اصغر حسینی آنجا نبود. پیگیر شدم و از کسانی که احتمالا او را می شناختند، شنیدم که برای روز تظاهرات هفتم دی، مدت ها
کوکتل مولوتوف درست کرده بودند و آتشی آن روز درست شده بود که آن سرش ناپیدا. خیلی دوست داشتم که باز هم او را ببینم و بار ها بعد از آن روز حسرت خوردم که چرا نشانی اش را نگرفتم. تا این که پدرم بعد از انقلاب، فراش ساختمان دفتر حزب جمهوری در مشهد شد. یک شعبه خیلی مهم حزب جمهوری در مشهد بود و هرکسی که در آن وارد می شد، آدم کارکشته ای به حساب می آمد؛ از طلاب تا دانشجوها. یک شب نماز مغرب را در دفتر حزب خواندم و توی صف جلو نگاهم به برادری افتاد که لباس رنگارنگی پوشیده بود. شک کردم که نکند حسینی باشد. بعد از نماز رفتم طرفش و مطمئن شدم که خودش است. بغلش کردم و احوالپرسی گرمی کردیم. این بار حسابی کار و بارش را پرسیدم و زیر نظرش گرفتم؛ حوزوی بود و در
دانشگاه رضوی مشهد هم قبول شده بود و مثل
شهید بهشتی به کار تشکیلاتی خیلی اهمیت می داد و با ایشان مرتبط بود. شور عجیبی در کشف و حلّ مسائل اجتماعی و مردم داشت. دنبال یک مسئله، مدت ها وقت می گذاشت. گاهی شکایتی از یک فرد، در اداره ای، باعث می شد تا به گریه بیفتد. اصلا تحمل نداشت در نظام اسلامی حقی از کسی ضایع شود. بعد اما شرم یا حیا و یا شاید هم غرور، نگذاشت بیشتر بهش نزدیک شوم و هی با خودم امروز و فردا می کردم. اما خیلی زود حزب منحل شد و باز هم او نبود.
نزدیک
عملیات فتح المبین بود و من برای دوره آموزشی شرکت کرده بودم. پس از اعزام به منطقه آموزشی، داخل سنگر بودیم که صدایی آشنا مرا به حال و هوای دفتر حزب جمهوری برگرداند. خودش بود؛ علی اصغر حسینی. میگفت: دعای اینجا به دلیل دوری از تعلقات مادی، شور دیگری دارد. در اینجا فرد، خود را یافته و به فطرت خود برگشته است. لذا با تمام وجود اظهار می دارد
الهی و ربی من لی غیرک. این بار جدی تصمیم گرفتم که دیگر رهایش نکنم، اما نشد؛ دوره ۴۵ روزش تمام شد و برای استراحت به خانه رفت و بعد هم نیامد. من هی پیگیر شدم که کجا مانده و از دوستانش شنیدم که برادر کوچکش با شناسنامه او اعزام شده و دست علی اصغر بسته مانده. اما به هر حال، مدام به خودم دلداری می دادم که او می آید؛ همینطور هم شد. او را وقتی دیدیم که برای عملیات به خط آمد. این بار رهایش نکردم. شب عملیات که ما دسته دوم بودیم و ۱۳ نفر. علی اصغر ناخنگیری که از من قرض کرده بود را پس داد و کلی هم تشکر کرد. میخواستم بگویم که تشکر نکن، ما با هم قرار است رفیق باشیم، اما در عوض گفتم: حالا اگه می خوای بارت سبک تر شه، اشکالی نداره، پسش می گیرم. منورها شب را مثل روز روشن کرده بود. می دویدیم سمت دشمن؛ از تپه ها می کشیدیم بالا و سرازیر می شدیم پایین. حرف های علی اصغر توی گوشم بود که میگفت: جبهه معبد عاشقان خداست. در این عبادتگاه بزرگ، انسان های بزرگی نفس می کشند. در این گیرودار ناگهان دو نفر از ما به زمین افتادند. ما همچنان میدویدیم. سه بعثی از سنگر بیرون آمدند و با تیربار به سمت ما شلیک کردند. من چشم گرداندم تا علی اصغر را ببینم، اما نبود. شاید جلو رفته بود. دویدم. اجساد بعثی ها افتاده بود زیر پا. توی سنگرهایشان را وارسی کردم. علی اصغر نبود. این انتظار ۱۷ سال طول کشید تا پیکر علی اصغر توسط
گروه تفحص شناسایی شد و در بهشت رضا هما نجا که او دوست داشت در خاک آرمید.