عباس حسینی پور ایسینی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
یکم فروردین ۱۳۴۵، در روستای
ایسین از توابع
شهرستان بندرعباس چشم به جهان گشود. پدرش محمد، کارگر بود و مادرش کنیز نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هجدهم فروردین ۱۳۶۶، در
شلمچه بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است.
[ویرایش]
پایان سال نزدیک و هوا گرم شده بود. آمده بود كمك من، سرِ زمین کشاورزی. از وقتی که طلبه یزد شده بود، مثل وقتی که طلبه بندرعباس بود، انتظار نداشتم که دائم ببینمش؛ برای من مهم بود که درس بخواند و برای اسلام مفید باشد، اما هر تعطیلی که پیش می آمد، خودش را به روستا می رساند و می آمد سر زمین. آن وقتی هم که تعطیلی بود و سروکله اش پیدا نمی شد، می دانستم رفته جبهه. هر دو عرق کرده بودیم و خسته. نشستیم. مادرش چای آورد و کنارمان سفره انداخت. او استکان را برداشت و گفت: بابا جان، من راهی جبهه هستم. اجازه میخوام. من هم چای را از روی سینی برداشتم و گفتم: بابا جان! تو چند مرتبه رفتی. نوبتی هم باشد، نوبت من است. خندید و گفت: شما حالا حالاها فرصت دارید، اما من نه! یك جوری گفت كه مادرش لب گزید و دستش را روی دستش کوبید و گفت: خدا نكنه، نزن از این حرف ها. قبلاً که از این خبرها نبود؛ می رفت جبهه، اما حالا آمده بود اجازه بگیرد. دلم غوغایی شده بود؛ غوغایی که برایم در طول سال های عمرم سابقه نداشت. من که هیچ وقت حساس نبودم، حالا هی بهانه می آوردم. او هم مردی بود برای خودش. بیست و یک ساله بود. نه تنها مردی بود برای خودش، روحانی بود و صاحب نظر. اما این بار، به هر طریقی دوست نداشت بدون اجازه برود که نکند من ناراحت باشم. بالاخره ته همه حرف ها گفت: حالا بگو راضی هستی؟ فکر نمی کردم، وقتی می گویم بله، دو ساعت دیگر بیشتر وقت نداشته باشم برای دیدنش؛ برای بوسیدنش. فکر نمی کردم منظورش از رفتن، دو ساعت دیگر باشد. گفتم: برو به امید خدا. حسابی خوشحال شد. و گفت: ها...این شد. اگر راضی نبودی، فایده ای نداشت. فکر کردم با خودم که چی فاید های نداشت؟ مگر بارِ اولِ جبهه رفتنش بود؟ گفت: اصلاً مثل اینکه حالا یک جور دیگری جبهه به دلم میچسبه.
این جور وقت ها زن ها کمی گریه زاری می کنند. حق هم دارند او گفت: قبلاً که می رفتم، مثل غذایی كه تنهایی م یخوردم. به دهانم زهر می شد. آمدیم خانه بارو بندیلش را قبلاً بسته بود. موقع رفتن، نگاه غریبی به من کرد. همان وقت دیدم چقدر دلم برایش تنگ است. حس كردم دیگر برنمی گردد. بعد به خودم نهیب زدم كه نفوس بد نزن. اجازه را داده بودم و نمی توانستم منصرفش کنم. می دانستم کارهایش همه درست است؛ از همان بچگی که با طاغوت مبارزه می کرد، از همان وقتی که بچه های دهات را جمع می کرد توی نخلستان و زیر نخل ها برایشان موعظه می کرد، از همان وقتی که تصمیم گرفت طلبه شود. می دانستم کارهایش درست است. بعداً که خبر شهادتش را آوردند، فهمیدم که فروردین ۱۳۶۶ در
عملیات کربلای هشت در منطقه شرق بصره، نزدیک
پاسگاه زید، در حال پیش روی بوده اند که تیر خورده به سرش. کسی که خبرش را برایمان آورد، گریه می کرد و می گفت چاره ای نداشتم؛ در حالی که رمز یا صاحب الزمان را در لحظات آخر بر زبان داشت، باید رهایش می کردم و می رفتیم جلو. جنگ است و احساس برنمی دارد. وقتی از کنارش بلند شدم، دیگر قلبش نمی زد. همرزمش امید داشته موقع برگشتن، جنازه عباس را برگرداند، اما کدام برگشت؟ دیگر از آن مسیر نتوانستند برگردند. قسمت آنطوری پیش نمی رود که برنامه ریزی کرده اند. دو سه هفته طول نكشید كه خبرش را آوردند، اما جنازه اش نیامد. سال ها گذشت. وقتی جنازه نباشد، وقتی قبرش را نبینی، هی فکری می شوی که از کجا قلبش واقعاً از کار افتاده؛ شاید همرزمش صدا را نتوانسته بشنود توی آن همه سرو صدای تیر و خمپاره؛ خب، مجروح شده و خونش رفته؛ شاید ضربان قلبش تند نبود. تازه، این همه آدم ضربان قلبش می رود و بعداً برمی گردد. توی دلم می دانستم شهید شد، اما آن فكرها رهایم نمی کرد.
میگویند خاک سرد است، اما من سرد نشده بودم. شاید چون قبری وجود نداشت. بی قرار بودم. تصمیمم را گرفتم و گفتم زندگی ام را می فروشم و می روم جبهه. اگر همه چیز را میفروختم، خرجی ده سال زندگی زن و بچه های کوچکم می شد. بعد از ده سال هم پسر سه ساله ام شده بود سیزده ساله و می توانست گلیم خودش و مادرش را از آب بیرون بکشد. به پسرم که بعد از عباس است هم گفتم، بعد از برادرش نوبت اوست. فرستادمش آموزش که دوره ببیند و با هم برویم جبهه. نمی توانستم بنشینم. همه اینها به تیرِ عباس بود. پسرم که رفت آموزش، من شروع کردم به تدارک رفتن. همه چیز را پول می کردم و می گذاشتم پیش زن و یا علی مدد؛ خدا را چه دیدی، شاید با عباس برگشتم یا شاید با پیکرش. هنوز پسرم از آموزش نیامده بود که جنگ تمام شد. پذیرش قطعنامه برای من واقعاً تلخ تر از هر زهری بود. فكر جنازه عباس از ذهنم نمی رفت. هی دست خط ها و جزوات حوزه اش را ورق می زدم و می خواندم؛ هرچند چیزی از «حرف جَرّ » و «اِنِ شرطیه » نم یفهمیدم، اما باز میخواندم. هی وصیتنام هاش را م یخواندم که نوشته بود: به عزّت و جلالت قسمت می دهم که صفات انسانی، نورانیت دل، حال توبه، توفیق عبادت و بندگی، توفیق ترک معصیت و توفیق شهادت در راهت را عنایتم کنی!مدام با خودم فکر می کردم شاید هم به خاطر اسم مقدس عباس است که رویش گذاشتیم و باید پیکرش دورتر از ما بماند. فکر و خیال است دیگر. ده سال گذشت و چشم من سفید شد به در؛ تا این که سال ۱۳۷۴ از آن بدن سرد شده و قلب از تپش ایستاده، چند تکه استخوان برایمان آوردند؛ چه استخوان های عزیزی؟ استخوان هایی که در آغوش گرفتیم و با عزت و افتخار در زادگاهش روستای
پشته ایسین به خاکش سپردیم.