عباس حسن زاده
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
سوم خرداد ۱۳۴۶ در روستای
آسو از توابع
شهرستان بیرجند به دنیا آمد. پدرش حسن و مادرش شهربانو نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سپس به فرگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. از مراکز اعزام روحانی به جبهه رفت. بیستم مرداد ۱۳۶۲ در
قلاویزان /
مهران بر اثر اصابت ترکش به صورت و قلب به شهادت رسید. پیکر ایشان در زادگاهش به خاک سپرده شد.
[ویرایش]
هوا گرم بود. مرداد یا شهریورش را یادم نمی آید. با حسن آقا از روستایمان آسو آمده بودیم بیرجند. همین که رسیدیم، دلم گواهی داد خبری شده. جلوتر رفتیم، دیدم همسایه ها توی حیاط خانه مان جمع شده اند. دو تا ماشین سپاه هم توی کوچه بود. بیخود نبود که دلم چند روزی هی شور می زد. هیچ کس هی چچیز نمی گفت. رویشان را برم یگرداندند تا با من و حسن آقا چشم در چشم نشوند. آن قدر گشتم بین جمعیت که بالاخره آقای یعقوبی را پیدا کردم. نفهمیدم چطور خودم را رساندم به او. گوشه لباسش را کشیدم و قسمش دادم که راستش را بگوید. کدام یک از بچه هام شهید شدند؟ آقای یعقوبی سرش را بالا نمی آورد. التماسش می کردم، ولی حرف نمی زد. هیچ کدام شهربانو خانم. من اما مطمئن بودم. دل مادر اشتباه نمی کند. دوتا پسرم توی جبهه بودند و دل من هم به دنبال آن ها. من حتی می توانستم بگویم شهادت کدامشان به دلم افتاده؛ عباس. عباسم. شک ندارم. سوار ماشین شدیم. آقای یعقوبی هوز هم اصرار داشت چیزی نشده؛ میخواست آرام کند من و حسن آقا را. حسن آقا هم مثل من مطمئن بود، اما صبورتر از من. از همان اول هم که عباس آمد پیشم اجازه بگیرد برای رفتن به جبهه، حواله اش دادم به پدرش. برو اگر پدرت اجازه داد، من هم حرفی ندارم.
رفته بود کمیته، اسم هم نوشته بود. گفت: پدر اجازه داده و من هم باید روی حرفم میماندم. گفتم: برو، خدا به همراهت. اصلا از وقتیکه برادر بزرگش رفت جبهه، این بچه را نمی شد آرام کرد. هی اصرار که من هم میخواهم بروم. گفتیم: آن همه شوق و ذوق داشتی برای درس حوزه، پس چه شد؟ پنجم ابتدایی را که تمام کرد، رفت
مدرسه علمیه امام خمینی بیرجند ثبت نام که درس دین بخواند. اخلاقش یک طور دیگر بود این بچه. قرآن خواندنش با همه فرق می کرد. با همان سن کم، خیلی حلال حرام می کرد جلوی خواهر برادرهایش. حالا بعضی ها به
سن تکلیف هم، می رسند، عین خیالشان نیست. عباسم ولی از وقتی که هفت سالش شد، یادم می آید تمام واجباتش را به جا می آورد. چهارسال درس خواند توی مدرسه امام خمینی. آخر هم جبهه رفتن از سرش نیفتاد. زمان انقلاب هم با برادرش تا نیمه های شب بیرون بودند و شعار می نوشتند به در و دیوار. بچه بو د، ولی توی خانه بند نمی شد. کم کم انقلاب پیروز شد و بعد هم جنگ شروع شد. برادرش رفته جبهه؛ او هم باید می رفت. بالاخره رفت پایگاه ظفر برای آموزش نظامی.
توی نبودش به من چه گذشت، نمی دانم. خدا بود که دلم را آرام می کرد، وگرنه من کجا و طاقت دوری پسرانم کجا؛ به خصوص عباس. بس که بامحبت بود این بچه؛ بس که حواسش جمع بود به همه چیز. پسرها معمولاً خیلی کمک نمی کنند توی خانه، عباس ولی اینطور نبود؛ خیلی کمکم بود. یک وقت هایی میشد پشت دار قالی نشسته بودم و می گفتم آب، عباس اولین نفر بود که یک لیوان آب خنک می داد دستم. نه که فقط توی خانه کمک من و پدرش باشد. نه؛ وقت های بیکاری اش را میرفت سر زمین کشاورزی، کمک پدربزرگش. بچه پانزده شانزده ساله ای نقدر دلسوز! درسش هم خوب بود. قبل از سن مدرسه، فرستادیمش سر کلاس. توی حوزه هم که پیش آقای صالحی درس می خواند، خیلی ازش راضی بودند و تعریف می کرد ازش.
اردیبهشت بود که اعزام شد جبهه. وقتی داشت می رفت، مگر می شد گریه نکرد؟ قسمم داده بود که راضی نیستم گریه کنید. م یگفت به جای گریه برای من، دعا کن برای طول عمر امام، مادر! یک لحظه عمر ایشان به صد سال عمر ما می ارزد.
لشکر پنج نصر بود به گمانم؛
عملیات والفجر سه در مرداد ماه، وسط تابستان مهران. سه ماه گذشت از رفتنش. خدا می داند چه کشیدم آن مدت. عمر این بچه به دنیا بود. وقتی می رفت مطمئن بودم به برگشتن اش. سوم دبستان بود یک بار که داشتم از سرکوچه می آمدم طرف خانه، دیدم همسایه ها توی کوچه ایستاده اند به تماشا. عباسم رفته بود بالا پشت بام و سیم تیرچراغ برق
را به هوای طناب دست گرفته بود و آویزان شده بود. برق گرفته بودنش و تابش می داد توی هوا. کسی جرأت نمی کرد دست بزند بهش. بالاخره یک شیر پاک خورد ه ای با چوب بچه ام را جدا کرد از سیم ها که افتاد زمین. همه گفتند تمام کرده. چیزی اش نشده بود اما. یک سال قبل از رفتن اش به جبهه هم تصادف بدی کرد. قدرت خدا، خط بهش نیفتاد. دلم قرص بود که خدا دو بار عباسم را بهم برگردانده، باز هم برمی گرداند. اشتباه می کردم. نگهش داشته بود انگار برای خودش. گفتند در منطقه عملیاتی مهران تیر خورده به قلبش.
آقای یعقوبی ما را برد بنیاد شهید. یک سالن بزرگ بود پر از تابوت. نگاهم بین تابوتها می چرخید. این همه دسته گل مردم اینجا چه می کردند؟ هرکدامشان چشم و چراغ یک خانواده بودند. داشتم یکی یکی عکس ها را نگاه می کردم. یعنی عباس من هم این جا بود؟ رفتم جلو و گفتم میخواهم بچه ام را ببینم. گفتند نمی شود؛ طاقتش را ندارید و بی تابی می کنید و از اینجور حرف ها. قول دادم.
پایم را کردم توی یک کفش که می خواهم ببینمش. قبول کردند بالاخره. در تابوت را که باز کردند، چشمم که به عباسم افتاد، زبانم بند آمد. چشم هایش! چشم هایش همان برق همیشگی را داشت. از همان روز تولدش این چشم ها شیدایمان کرده بود. حسن آقا تا نگاهش افتاد، گفت: این بچه، خوش قد و بالا میشود و خوش سر و صورت. گفت: شهربانو! خدا وکیلی با این چشم هایی که دارد، حیف است اسمش را عباس نگذاریم. خدایا! این چشم ها را چطور در گلزار شهدای بیرجند به خاک بسپاریم.