• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

سیدیونس حسینی رودباری

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



یازدهم مهر ۱۳۱۱، در روستای آغوزبن از توابع شهرستان رودبار به دنیا آمد. پدرش سیدمحمدعلی و مادرش سپیده نام داشت. در مکتب خانه درس خواند.سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح چهار) پرداخت. دوم فروردین ۱۳۴۲، در مدرسه فیضیه قم توسط عوامل رژیم شاهنشاهی به شهادت رسید. مزار وی در زادگاهش واقع است.

فهرست مندرجات

۱ - سید سیاهپوشان

۱ - سید سیاهپوشان

[ویرایش]

در روستای آغوزبن و دو روستا بالا و چهار روستای پایین، یک رسم وجود دارد؛ هنوز حتی. کشاورز که از نفس می افتد، داس را شل می گیرد و رو به سمت قبله می کند و بلند صلوات می فرستد. گاهی تا سه بار. در روستا معروف است که برکت زمین های مردم، از همین کار است. یکی از بچه های دانشجوی رودبار که برای آداب و رسوم روستاییان پایان نامه می نویسد، در یک صفحه پایان نامه ریشه این کار را کاویده و نوشته است که این سنت، به روستای آغوزبن برمی گردد و از آنجا شروع شده. در آغوزبن، سال های پیش، اما نه خیلی دور، یک روحانی سید در روستا به نام یونس حسینی، از شاگردان مشهور امام خمینی و هم بحث شهید مطهری و شهید مفتح، آن زمانی که از حکومت فراری بوده، روی زمین مشغول کمک به پدرش شده. او وقت خستگی، ناخود آگاه رو به قبله صلوات فرستاده و مردم آغوزبن این کار را از او تقلید کرده اند و حالا یک سنت همه گیر است. او در پاورقی نوشته: سید یونس، هیچ چیزی از خود به جای نگذاشته؛ نه مال، نه زن و نه فرزندی. کسی در روستای آغوزبن، دیگر از سید سیاهپوشان خبری ندارد. حالا روستا برای خودش یک سیدحسینی دارد که روستایی ها نه تنها اجمالی، بلکه ریز به ریز میدانند که او با شاه در حوزه خراسان در افتاده و طوری شکنجه شده که دیگر مدتی نتوانسته قلم به دست بگیرد. هنوز دستش فلج بوده که ساواکی ها دوباره دستگیرش می کنند و به چابهار تبعید می شود. روستایی ها میدانند که آنقدر او را برای معالجه به دکتر صابری در تهران برده اند که دکتر با او رفیق شده و با دلسوزی به او گفته که آخر تو به حکومت چه کار داری؟ سید یونس هم برایش با آیه و قرآن و حدیث دلیل آورده. حالا سید دوباره دارد از روستا می رود؛ این بار نه با سید سیاهپوشان که به تنهایی و این بار نه مثل آن بار که مادرش، خانم جان برایش اسفند دود میکرد و میخندید، که این بار خانم جان گریه می کند و میگوید ساواک تو را می کشد و مردم ما را نمی بخشند. سید باید برای درس خارج فقه به قم برود. دست و صورت مادرش را می بوسد و میگوید: هرکس بعد از شهادت من، شما را سرزنش کرد، خدا را شکر کنید که چنین فرزندی داشتید.

در و دیوار حیاط و حجره های مدرسه فیضیه، روپوشی مشکی از پرچم های عزا به تن کرده است. عمامه به سرها در رفت آمد هستند. بعدازظهر روز شهادت امام جعفر صادق ، نزدیک شروع یک مجلس است که از زمان آیت الله حائری پایه گذاری شده. مراجع تقلید جشن نوروز را به احترام همین روز تحریم کرده اند. نظامی ها در اطراف درهای ورودی بیرون فیضیه مستقر هستند. پای منبر بزرگ فیضیه پر شده از عمامه به سرهای سفید و مشکی و رفت و آمدهای مشکوک. بالای منبرِ سخنرانی، اعلامیه معروف ما امسال عید نداریم؛ امام خمینی نصب شده است. هیچ کس نیست که نداند این جور نوشته ها و پرچم ها را شاگرد شکنجه کشیده ای به نام سید یونس حسینی رودباری به در و دیوار نصب می کند. خبر می دهند به آیت الله گلپایگانی که نیاید. فضا ملتهب و شرایط نامناسب است. آیت الله گلپایگانی وارد مدرسه می شود و در جایگاه خودش می نشیند. اولین سخنران، شیخی به نام آل طه است. او وقتی از طرح انجمن های ایالتی و ولایتی ایراد می گیرد، نفس در سینه همه حبس می شود. یکی از گوشه حیاط می گوید صلوات. جمعی از انتهای حیاط صلوات نامنظمی می فرستند. بار دیگر از طرف دیگری از حیاط، یک مرد عبا به دوش صلوات دیگری میخواهد. باز همینطور صلوات نامنظم فرستاده می شود. آل طه باز میخواهد حرف بزند که صدایی دیگر صلوات میخواهد و آل طه فریاد می کشد: فرستادن صلوات به عهده من است و حرفش را ادامه می دهد. بعضی از عناصر نفوذی ساواک میخواهند مجلس را به هم بزنند. سخنران بعدی، حاج شیخ یحیی انصاری شیرازی است. او در ابتدای منبر، شعری از مولوی می خواند.
آن یکی پرسید اشتر را که هی از کجا می آیی ای اقبال پی
گفت از حمام گرم کوی تو گفت خود پیداست از زانوی تو
بعد ادامه می دهد: دولت می گوید ما طرفدار دین هستیم، درحالی که ما نمی دانیم دم خروس را باید قبول کنیم یا قسم حضرت عباس را. عده ای شروع می کنند به فرستادن صلوات، نظم جلسه به هم می خورد. عده ای شروع می کنند به شعار جاوید شاه. آن طرف چماق هایی بلند شده و بالا و پایین می آید. از بیرون، عده ای به مدرسه حمله می کنند. از آن طرف سه نفر سنگ هایی از باغچه سمت چپ حیاط بلند می کنند و به سمت عمامه به سر ها پرتاب می کنند و فریاد می کشند «مرگ بر مرتجع» حالا سنگ باران از طبقه های بالای شروع می شود و طلبه های حوزه به هر سمتی میدوند. بعضی از طلبه ها آنها را دوره می کنند و آن ها را به سمت خارج از فیضیه می کشند. عده ای از طلبه ها به طبقات بالا رفته اند و حالا احساس پیروزی به طلبه ها دست می دهد و فریاد می کشند، «الله اکبر ». سید یونس وسط حیاط است و فریاد می کشد، «الله اکبر ». همه تکرار می کنند «الله اکبر»؛ اما آرام آرام چشم ها به سمت بالای پشت بام می چرخد که کماندوها مثل مور و ملخ از بام و دیوار وارد فیضیه شده اند. درها از جا کنده می شود و صدای شکستن شیشه ها به صداها اضافه می شود. شیخ اسماعیل حبیبی از طبقه دوم به پایین پرتاب و نقش زمین می شود. کتاب و کمدها با صدای مهیبی به حیاط می افتند. فحش و فضحیت می دهند به مراجع: امام زمانتان کو تا به دادتان برسد؟ سید یونس حسینی فریاد می کشد که گلستانی را از روی زمین بردارید. او از بالا افتاد. او به یکی از کماندوها که فحش داده، حمله می کند. عمامه ها از سر برداشته می شوند و با فندک به آتش کشیده می شوند و مثل گوی آتشی به سمت درخت های فیضیه پرتاب میشوند. طلبه ها دورتا دور آیت الله گلپایگانی را گرفته و او را به سمت یک حجره می برند. غروب آفتاب، مقارن شده با عمامۀ به زمین افتاده آیت الله گلپایگانی و هوای گرگ و میش دلگیر، مقارن است با لباس های خون آلود و اشک ها و ناله ها.

دکتر واعظی ، رییس بیمارستان واعظی بود. او بعد از شبِ فیضیه اخراج شد. یکی از دلایلش این بود که قرار نبود هیچ طلبه ای را هیچ بیمارستانی قبول کند. شخصی در گوش دکتر واعظی پچ پچ کرد که منزل امام خمینی پر بود از زخمی. امام دستور داد که اینها را بیاوریم بیمارستان. گفتیم که بیمارستان قبول نمی کند. امام فرمودند: به دکتر واعظی بگویید برای این ها فکری بکند. دکتر واعظی از جا بلند شد و فریاد کشید: همه را بیاورید داخل. پرستارها و نگهبان ها دویدند جلو؛ التماس کردند: نکن دکتر واعظی! بدبخت می شویم.

روستا، سید یونس حسینی رودباری را فراموش نمی کند. او تنها با بدنی مجروح و خونین به روستا آمد و به منزل پدرش پناه برد، درحالی که با ضرباتی که به سرش خورده بود، هر چند دقیقه تشنج می کرد و کنترلی بر خود نداشت. لباس هایش پاره پاره و یک پارچه خونی بود. تنهایی از فیضیه به قزوین رفته بود تا کسی مورد پیگرد قرار نگیرد. دایی اش در قزوین فهمیده بود که دیگر کار تمام است. او را راهی روستا می کند تا مادرش را ببیند. پسر مشدی از کربلایی عباس که داشت به سمت زمین او می آمد، پرسید: چه خبره کربلایی؟ کربلایی عباس گفت: بابای آقاسیدیونس، میرمحمدعلی هم تمام کرد، بیا. پسر مشدی، بیلش را زمین انداخت و گفت: یک چیزهایی شش ماه پیش که خانم جان دق مرگ شده بود، از میرمحمدعلی شنیدم، اما باورم نشد. بعد به راست و چپش نگاه کرد و با صدای خفه ای گفت: خدا لعنت کنه این پهلوی را، آهِ آقاسید یونس ریشه اش را خشک می کنه. کربلایی عباس کفشش را از پا درآود و گفت: راه بیفت. یک عالمه طلبه از قم آمده تا با پاهای برهنه، سال سیدیونس و تشییع میرمحمدعلی را باهم برگزار کنند.






جعبه ابزار