سیدمحمدتقی حسینی طباطبائی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
یکم دی ۱۳۰۷، در
شهرستان زابل دیده به جهان گشود. پدرش سید علی و مادرش خدیجه نام داشت. به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح چهار) پرداخت. نماینده
مجلس شورای اسلامی بود. سال ۱۳۴۰ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و شش دختر شد. هفتم تیر ۱۳۶۰، در حادثه بمبگذاری دفتر حزب جمهوری تهران توسط نیروهای
سازمان مجاهدین خلق به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
[ویرایش]
تلفن زنگ زد و برادرم پشت خط بود و با صدای نه چندان محکمی گفت: یه چیزی میگم، نگران نشو. نگرانی؟ چه واژه خنده داری! هر وقت تلفن زنگ می زند، مگر چیزی جز نگرانی دارد؟ زنگ تلفن من را یاد چه چیزهایی که نمی انداخت. از آن وقتی که صدای زنگ می پیچید، تا آن زمانی که گوشی را بردارم و بگویم الو، حجم خاطرات چندین سال به سوی من هجوم می آورد.
ساواک، هر کسی که به خانه آقای طباطبایی می آمد را تفتیش می کرد و می گشت. شهربانی همیشه سر کوچه بپا و مأمور داشت. خب، نمی شد مانع شوند مهمان نیاید، اما می گشتند. خیلی طول کشید که فهمیدند که حاج آقا تماس تلفنی می گیرد و اعلامیه های حضرت امام را می نویسد؛ این همه متن را پشت تلفن. دختر بزرگمان هم خیلی کمک می کرد به تکثیرش. پابه پای پدرش، پخش و توزیع. برادرم کمی صدایش را قرص تر می کند و میگوید: الو! میگویم: بگو چی شده؟ اگر سال ۱۳۴۲ بود که
امام خمینی حاج آقا را نماینده خودش در سیستان قرار داد، میگفتم شاید باز ساواک حاج آقا را گرفته. در آن سال ها حاج آقا در
مسجد حکیم زابل یک کتابخانه تأسیس کرد و گروهی را به بهانه کتابخانه زیر پوشش گرفت. دو سالی بود که ازدواج کرده بودیم؛ قبل از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و از دنیا رفتن آیت الله حکیم، سال ها بود که حاج آقا به درخواست آیت الله میلانی به زابل آمده بود و نماینده آقای حکیم هم محسوب می شد. کتابخانه، کارش گسترش پیدا کرد و لای کتاب، چه چیزهایی که نمی شد جابه جا کرد. حتی من اعتقاد دارم به بهانه کتاب ها بود که حاج آقا مبارزین فراری را از کشور خارج می کرد. باور نکردنی است، اما با همین تلفن و کتاب، آن کار را می کرد. هیچ وقت یادم نمی رود، آن آقا را به اسم
اندرزگو. خدا بیامرز، نزدیک پیروزی انقلاب شهید شد و خانواده اش می گفتند ما منتظر بودیم با امام وارد کشور شود. خیلی تعریف ها ازش شنیدیم. مثل اینکه ۲۴ شناسنامه داشت تا توانست از زمان شهادت
نواب صفوی و ترور منصور از دست ساواک فراری باشد تا انقلاب.
به حاج آقا پیغام دادند که باید او را از مرز خارج کنید. معمولاً آقای خامنه ای پیغام میداد یا
مشکینی یا
قدوسی و یا
رفسنجانی. حاج آقا شرایط را فراهم کرد که برود افغانستان. هر چند شنیدم که ایشان توی افغانستان یک ماه بیشتر نماند و باز با یک شناسنامه دیگر برگشت ایران. حالا دیگر فراری ها امید خاصی به سیستان داشتند. نه تنها فراری های از ساواک که تبعیدی ها هم؛ سرآمد همه شان
سیدعلی آقای خامنه ای که به
ایرانشهر تبعید شد. یکهو به خودم می آیم که دو روز پیش ایشان را ترور کرده اند و حالا بستری است. چنگ می افتد توی دلم و حالم خیلی بد می شود. گوشی در دستم، میلرزد و می پرسم: طوری شده داداش؟ برادرم به لکنت میافتد و میگوید: نه. مگر قرار است طوری بشود؟ سال ۱۳۵۲ اوضاع یکطور دیگری شد. دایره تبعیدی ها زیاد شده بود و آقای
مکارم شیرازی و
محلاتی و
راشد یزدی، تبعید شدند. حاج آقا تا آ نجا که می توانست، نمی گذاشت بهشان بد بگذرد. آقای طالقانی هم به سیستان تبعید شد. خانه شده بود یک پناه گاه حسابی. شاید در طول این ده سال که حاج آقا مشغول فعالیت بود، رژیم باخودش فکر میکرد که حاج آقا را بگیرد و تبعید کند به کجا؟ او که خودش در تبعید بود. رژیم اصلاً سیستان را جزو ایران حساب نمی کرد. اما سال ۱۳۵۲ تحملش سر آمد؛ مأمورهای رژیم پهلوی مثل مور و ملخ ریختند توی خانه. زیر شکنجه، دانشجوها اسم حاج آقا را داده بودند و ایشان مرکز اصلی پخش اعلامیه در سیستان شناخته شده بود و به جرم پخش کتب ممنوعه، اعلامیه و رساله امام خمینی، ارتباط با تبعید شدگان، فراری دادن مبارزین از کشور و سخنرانی علیه رژیم، دستگیر و چه و چه و چه، به
زندان قصر فرستاده شد. ریز به ریز فعالیت های حاج آقا، تا حتی یخچالی که برای آقای طالقانی فرستاده بود را درآورده بودند و حسابی حاج آقا را در زندان قصر اذیت و شکنجه کردند. بعدها حاج آقا از آیت الله غفاری و آقای شجونی برایمان تعریف می کرد. بعد از آزادی، حاج آقا
ممنوع المنبر بود و اما در مسجد، همانطور که نشسته بود، شروع می کرد به صحبت کردن. دورش را میگرفتند و ولوله ای در مسجد به پا می کرد.
در همان سال ها خشکسالی سنگینی در سیستان شد و مردم دچار مشکلات زیادی شدند. حاج آقا خانه را فروخت و پولش را تمام و کمال به مردم کمک کرد. اما حالا که اوضاع مثل آن سال ها نبود. از چی باید بترسم؟ توی دلم ولوله ای شد. به برادرم میگویم: یعنی چی پس؟ میگوید: حاج آقا زخمی شده اند. زخمی؟ یا صاحب الزمان! تظاهرات مردم در همه جای کشور فراگیر شده بود. در خیلی جاها هم کشته و زخمی زیادی می داد. حاج آقا تمام تلاشش را می کرد کسی زخمی نشود. دو تا کمپرسی را می گذاشت اول
تظاهرات و دو تا کمپرسی را از پشت روانه می کرد که تیراندازی ها به مردم صدمه نزند. با صدای جیغ گفتم: چقدر زخمی، چه حالی است؟ برادرم کاملا با لکنت میگوید: چیزی نشده که، سطحیه. دهانم تلخ مزه شده و آب دهانم را نمی توانم فرو بدهم. به زحمت میگویم: کجاست حالا؟ او هم انگار حال من را دارد، میگوید: نگران نباش، حالش خوبه، الآن بیمارستانه. آدرس بیمارستانی در جنوب شهر تهران را میدهد و گوشی را می گذارد؛ بدون خداحافظی! انقلاب که پیروز شد، من خیال کردم دیگر درد سرها تمام شده و حاج آقا راحتتر زندگی می کند. چه می دانستم که اینطور نیست و تا انقلاب ریشه بزند و قد بکشد، کمر خیلی ها از زحمت خم می شود. قبل از انقلاب، حاج آقا یک مدحی راجع به امیرالمؤمنین به عربی نوشت و کتاب منطق منظوم و منتهی المیزان را چاپ کرد. اما بعد از انقلاب، دیگر وقت سرخاراندن نداشت. قبلاً چه شعرهایی میگفت حاج آقا. خطاطی می توانست بکند. حتی نقشه ساختمانی می کشید، اما حالا هی باید به شکایت مردم می رسید، رییس دادگاه انقلاب بود، عضو فعال حزب جمهوری و به علاوه، نماینده
مجلس شورای اسلامی شده بود. حالا هم تهران بودیم و هم زابل. برای من و شش دختر و سه پسرمان، نگرانی ها خیلی بیشتر از قبل بود. چند بار بهش گفتم که حاج آقا لایروبی هیرمند افغانستان را که نباید شما انجام بدهی. لبخند زد و میگفت:
بیت المال دارد هدر می رود. می گفتیم: حاج آقا آنقدر از
وحدت شیعه و سنی دم زده ای که برایت دشمن درست شده. خودش میدانست که چه تهمت هایی بین مردم درباره اش شایع است؛ اما لبخند میزد و چند تا از شعارهای سروده خودش را که مردم باید توی راهپیمایی تکرار میکردند، کم و زیاد و دستکاری میکرد.
بین این همه کار، صندق قرض الحسنه هم دردسرهای خودش را داشت و حاج آقا تنها میتوانست سه چهار ساعت در شبانه روز بخوابد. از صبح که داشت می رفت، دلم شور میزد، اما نگفتم کاش نروی؛ چون مثل همیشه لبخند می زد و باز هم می رفت. باید حاضر شوم و بروم به آدرسی که برادرم داده. خدا خودش رحم کند. چادر سر می کنم و میدوم توی حیاط. در را که باز می کنم، مقابل در خانم شهید مطهری با جعبه شیرینی یا حلوا ایستاده. یکهو آسمان دور سرم چرخ میخورد. نکند آمده بگوید نرو بیمارستان، استادت، شوهرت، محمدتقی هم رفته کنار هم رزم شهیدش، مطهری!