• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

سیدقاسم ترسه موسوی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



سیدقاسم ترسه موسوی
S.qasem.tarse
اطلاعات شخصی
تولد ۱۳۴۳/۰۱/۰۷ سادات محمودی
تحصیلات سوم راهنمایی / حوزوی
وضعیت تاهل توضیحات
نوع عضویت بسیجی
مسئولیت امدادگر
شهادت ۱۳۶۲/۰۱/۰۸ جزیره مجنون
محل دفن گلزارشهدا سادات محمودی



۱ - سرگذشت نامه

[ویرایش]

هفتم فروردین ۱۳۴۳، در روستای سادات محمودی از توابع شهرستان دنا متولد شد. پدرش سید غلامعلی و مادرش اشرفی نام داشت. تحصیلات ابتدائی را در دبستان محمدی سوق (شهيد باهنر فعلى) و مقطع راهنمایی را در مدرسه نواب صفوی با موفقیت به پایان رساند . سال اول دبیرستان بود که در سانحه تصادف با موتور سیکلت دستش شکست و نتوانست از عهده امتحانات شهریور ماه برآید. پس از بازشدن گچ دستش و بهبودی آن از طریق بسیج سپاه دهدشت روانه کازرون شد تا پس از آموزش نظامی به یاری رزمندگان در جبهه های جنگ بشتابد اما چون سن کمی داشت پدرش مانع رفتن ایشان به جبهه شد و او را از کازرون بازگرداند. لذا به زادگاهش برگشت و مدت یک ماه هم در آن روستا به انجام فعالیتهای مذهبی مشغول شد. با همکاری یکی از روحانیون پیش کسوت آن منطقه وارد حوزه علمیه ذوالفقار اصفهان شد. مدت سه سال نزد اساتید برجسته آن مدرسه به کسب علم و دانش پرداخت و گاهگاهی هم جهت تبلیغ به روستای زادگاهش و روستاهای همجوار عزیمت می کرد و به ذكر احکام خداوندی می پرداخت . در خلال تحصيل دو بار نیز بعنوان نیروی رزمی، تبلیغی بسیج اصفهان برای دفاع از اسلام عازم سنگرهای عزت و شرف شد. در آخرین اعزام که جمعی لشکر ١٤ امام حسین بود در چهارم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و شصت و دو با سمت امدادگر در جزیره مجنون عراق / مفقود الجسد شد. با تلاش و کوشش گروه تجسس ، جسد پاک او شناسایی و پس از ۱۸ سال استخوان های مردانه اش را از جبهه آوردند تا دیگر بار تازیانه ای بـر غفلت روزمرگی ها فرود آرد و دستهایمان خلاصه ایثار را ، سرافرازانه ، برفراز گیرد.
St.tarse

۲ - خاطراتی از شهید

[ویرایش]


۲.۱ - این راهی است که همه باید بروند


راوی محترم موسوی (خواهر شهید)
در تابستان هوای شهر سوق نسبتاً گرم بود. ماهر سال در این فصل به منطقه ييلاقي شب لیز می رفتیم. سال ۱۳۶۰ بود که شهید در پایه اول دبیرستان به تحصیل مشغول بود بعلت تصادف دستش شكسته بود لذا چند تجدید داشت و آن سال به سرد سیر نیامد و پیش دوستانش در سوق ماند . اواخر تابستان بود که مطلع شدیم شهید قصد رفتن به جبهه را دارد ، لذا باتفاق پدر و برادرم به سوق آمدیم ، درب اتاقش را باز کردم . کتابهای او در کف اتاق پخش بود و تعدادی هم پاره شده بود. از دوستانش سراغ او را گرفتیم گفتند به کازرون اعزام شده و در حال آموزش نظامی است. پدر به کازرون رفت و او را بازگرداند. به او گفتم: برادر؛ تو پیش من امانت بودی من طاقت دوری تو را ندارم، چطور می خواهی خواهرت را تنها بگذاری، در جواب گفت این راهی است که همه باید بروند. و از دین و مملکت دفاع کنند . اگر من نروم شما هم آسایش و راحتی نخواهید داشت .

۲.۲ - نمونه در زندگی و نمونه در شهادت


راوی: شیخ مصطفی خادمی (خادم پیر)
بنده در اصفهان مشغول تحصیل بودم و گاهی اوقات برای تبلیغ به روستا می آمدم آن سال در ماه عزاداری سالار شهیدان نیز به درخواست مردم آمده بودم . دهه اول محرم تمام شده بود و من میخواستم جهت ادامه تحصیل به اصفهان برگردم . جوان خوش سیمایی پیشم آمد و گفت: حاج آقا عرضی داشتم. گفتم : بفرمائید. خواهشی دارم اجابت بفرمائید. در خواستتان را بگوئید سعی می کنم کمک کنم . گفت حاج آقا قصد تحصیل علوم دینی را دارم ، نمی دانم از چه راهی میتوانم در یکی از مدارس حوزه ثبت نام نمایم گفتم اگر پدرت قبول کند من شما را به اصفهان می برم او گفت پدرم حرفی ندارد. خلاصه او را به اصفهان بردم و در یکی از بهترین مدارس علمیه بنام مدرسه ذوالفقاری که معمولاً طلبه های زبده در آنجا مشغول تحصیل می شدند ثبت نام کردم حقيقتاً او هم زبده بود و در درس و تحصیل کوشا بود و جدیت به خرج میداد. در این مدرسه حدود ۲۵۰ طلبه اعم از ایرانی و افغانستانی درس می خواندند، از نظر اخلاقی و رفتار نمونه بود. با ایمان و متعهد بود.

۲.۳ - راه بی بازگشت


راوی حجه الاسلام رضا محمودی (دوست شهید)
نیمه های شب بود ، دیدم لباس های خود را شست و کیفش را آماده کرد، فردا صبح که می خواستیم بــه مدرسه برویم کتابهایش را به همراه نیاورد . از او پرسیدم مگر نمی خواهی کلاس بروی؟ او گفت قصد مسافرت دارم ، گفتم کجا گفت: هروقت نزدیک مدرسه شدیم می گویم. وقتی وارد حياط مدرسه شد، او سرگرم خداحافظی با طلبه ها شد، من گیج شدم، خدایا کجا می خواهد برود. در کلاس بودم که آمد و از استاد اجازه خواست که پیش او بروم. رفتم و گفت می خواهـــم بــه جبهه بروم. گفتم اگر قصد جبهه داشتی چرا به من اطلاع ندادی تا همراهت بیایم. جواب داد شما بمانید و به درس خود ادامه دهید و از من خداحافظی کرد. نزدیک ساعت یازده بود که تلفن زد و گفت میدان انقلاب هستم و نیم ساعت دیگر حرکت میکنم خود را به او رساندم می دانستم پول همراه ندارد لذا مقداری پول به او دادم و گفتم لازم میشود. به هر حال او خداحافظی کرد و من او را بدرقه کردم و رفت . یکماه بعد نامه ای نوشت و از مردم روستا و پدر و مادرش حلالیت طلبید و گفت وقتی به منطقه رفتی از طرف من حلاليت بخواه چون راهی که می روم بازگشتی ندارد

۲.۴ - قاسم گمنام


راوی : خانم محترم موسوی (خواهر شهید)
قصد داشتم چند عدد بالش محلی با پر مرغ درست کنم روزی شهید کتابی در دست داشت و آن را مطالعه می کرد با مشاهده کتاب و گلهای خوش رنگ نقاشی شده داخل کتاب ، به او گفتم، برادرم این چه گلی است که اینقدر خوش رنگ است ، گفت این گلی است که از خون شهدای گمنام روئیده است. ملحفه سفیدی به او دادم و گفتم طرحی نقاشی کن تا آن را گلدورزی کنم و بعنوان روکش این بالش از آنها استفاده کنم . او طرح گل و بلبل کشید و نوشته های دیگری هم به آن اضافه کرد. من سواد نداشتم و نتوانستم آنرا بخوانم ،لذا آن را گلدوزی کردم و روی بالش گذاشتم . روزی یکی از همسایه ها وارد اتاق شد و با مشاهده بالش گفت این را چه کسی نقاشی کرده است .گفتم .قاسم . گفت می دانی چه نوشته است. گفتم: نه گفت: در میان گلها نوشته است قاسم گمنام من که نمی دانستم منظورش از این نوشته چیست ، بعداً که خبر مفقودی او را اعلام کردند فهمیدم که ایشان نیز آینده خود را پیش بینی کرده بود. بعد از اعلام گمنام بودن قاسم ، ملحفه گلدوزی شده را نزد خواهرم در کوه ریگ فرستادم که هنوز موجود می باشد.


۳ - وصیت نامه

[ویرایش]

وصيت نامه اينجانب سيدقاسم موسوى ترسه وصيتم را بانام خداشروع ميكنم / الذين آمنــويقاتلون فــى سبــيل اللــه والـــذين كفروا يقاتلون‌فى سبيل‌الطاغوت‌فقاتلواولياءالشيطان ان كيدالشيطان كان ضيعفا، / مـومنين درراه خـــــــدا وكـافران درراه شيطان جهاد مى كنند پس مومنين شمابادوســــتان شيطان بجنگيدوهيــچ بيــم وهـراســى نداشــته بــاشيدكه مكروسياست شيطان بسيــــــارضعيف‌

مى خواهم كه چندكله به مردم مسـلمان ايران همچون كه كوچكتر ازاينم كه بخواهم به شما بگـويم ولى همچون كه امام عزیزمان‌ فرمودكه اين وصيت مى كنم كه دشمن را بلرزه در مى آورند وصيت مى ميكنم كه
۱ـ امام بزرگواروعزيزمان اين اسطوره انقلاب واين درياى خروشان اين بت‌شكن‌زمان‌راتنهانگذاريدوتمام فرمانهاى‌اوراهميشه‌واجب‌ومحترم‌وخيرمقدم‌بشماريد
۲ـ به كسانيـــــكه درراس اين انقلاب بحق جمهورى اسلامى قرارگرفتـــــه اندمخصــوصا روحانيون كه نورچشم امام وهمه مردم هستندكمك كنيدتابتوانيم نهضت اسلامى كشورمان رابه همه جهان صادركنيم

بارى چندكلمه به دهكده خودمان واطرافيـــان آن عرضه‌ميدارم‌كه‌شما تهمت‌دزن‌مسخره‌كردن‌يكديگــــرواختلاف راكناربگذاريدوچـــــون يك وظيفه‌اسـلامى نيست وقرآن صريحامى فرمايد وذوالـــــــوتكفرون كهاكفروافتكونون ســـواءفلاتنخه وامنهم اولياءحتى هاجروفى سبيل الله / يعنى مى فرمايدكه منافقان وكافران آرزودارندكه شما همانند آنها كــــافرشويدوشما را بر آنها امتيازى ندهد و همه در كفر مساوى‌ و بـــرابـــر شويد پس آنان را تاوقتى كه بسوى خــــداحركت نكننددوست نداشته و گول‌ آنها را نخوريد و هميـــشه‌ روحـــــانيون محـــل تقاضاكنيد تا شما را راهنــــــــمائى كنند و چون ديگرى اين وظيـــــفه اسلامى و دينى خود را انجام دهم خيلى معذرت مى‌خواهم و به‌ منافقان بگوئيد مگر چه فكر مى كنيدكه مى خواهيد ما را از زير بال گسترده اين‌رهبركبيرانقلاب اسلامى كناربزنيدو صريــــــحا به آنها بگوييد بـــا ريختن خون ايــن شهـــــداى افضل امثال بهشتی ؛ مطهری ؛ رجایی - باهنر - دستغیب - بسيارى‌ ديگر بيــــدارتر و شجــــاع تر مى شويم و ما هيچ عروسى رابهتر ازشهادت نداريم وهم مانندحجله حضرت قاسم مى‌باشد و چـــــــون مكتب پربار اسلام به خرت اعتقاددارد و اسلام هم احتياج به نيرو دارد و درخت‌ تنومند و بزرگ اسلام ما به ب رنگى احتياج داردكه بايدخون در ريشه اين درخت ترزيق كرده تا ثـــمرنهائى برسدانشاءالله
گمان مبركه من آرام آرام مى ميرم من‌آ تشم كه عدو را بــــــكام مى گيرم

چنـــــدكلمـــه اى به پدر و مادر و خواهران و برادران و فاميلها و همه اقوامانم‌ پدر و مادر عزيـــزم مرا ببخشيد كه‌ به جبهه رفتن يـك وظيفــــه شــرعى و اسلامى است و بقول قـــــرآن كــــــــــــريم كه مى فرمايد انالله واناعلیه راجعون. درست است كه بازگشت همه بسوى خداست ليكن شهيد شدن بهتر از مردن است هم براى من‌ و هم براى شما كــــه در جهان آخــــرت هــــــــم من و هم‌ شما روسفيد هستيم و در نـــــــــــزد اهلبـيـت و ائمه‌ طهارسربلند هستيد كه درجواب اهلبيت شهيدى داده ايد و اين خود يك افتخار و يك فـــــوزعظيم است اگرشهيد شدم مرده نپندارند زيرا بيارى حـــــق وارد جاويدگشته ايم و امــا تــــواى خواهرم مانند كوهى استوار و صبـــــور و بــــردبـــــار بــــــاش و حجابت را امحكم‌نگهدار تادشمن بداندكه اين انقلاب همانند انقلاب خونين حسيـــن است و شما اى برادرانم راهم را ادامه دهيد و رفتارتــــــان را بــا مــــردم مانند رفتارحسن و حسین علیه السلام كه چقدرمردم با آنها مــهرومحــبت داشتندو نمـــــاز و روزه تان رافراموش نكنيدكه يكى ازدست شماها ناراحت نشود.

سلامم رابه عمويان ودائيهاو دامادان و همه فاميل وتمام‌مـــــــردمان ده ازكوچك تابزرگ است سلام ودعامى رسانم وبگــــــوازمن سرزده به بزرگوارى وكـــــــــرم خودتان ببخشيدكه نتوانستم تلافى كنم درهركارى مخصوصا ماخشنودگردان. خــــداوندارهبـــركبيرانقلاب وتمامى مردم انقلابى ومستضف جهان اسلام را حفظ‌ بفرما پروردگارا تمام مريضان اسلام بالاخص زخمي هاى دهه اسلامى راشفا و تمــــام اسيران هـــــرچــــه زودتر از قيد صدام یزیدکافر والسلام عليكم ورحمه الله وبركاته
MAZ.S.qasem.tarse






جعبه ابزار