سیداحمد حسینی جمال آبادی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
پنجم فروردین ۱۳۴۸، در
شهرستان یزد به دنیا آمد. پدرش اسدالله، کارگر کارخانه بود و مادرش معصومه بیگم نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نهم اردیبهشت ۱۳۶۵، با سمت تک تیرانداز هنگام آموزش نظامی در
شوشتر بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر وی را در
گلزار شهدای خلدبرین زادگاهش به خاک سپردند.
[ویرایش]
تو به من م یگویی از این حرف ها نزنم. می گویی این چیزها را برای کسی تعریف نکنم. اما من اعتقادم را م یگویم. کاری ندارم تو خوشَت بیاید یا نه. اصلاً بحث تعریف از تو نیست. آن وقتی که گفتی «هی این طرف و آن طرف ننشین و نگو که سیداحمد حافظ قرآن است! » چون مسئله به تو برمی گشت، قبول کردم؛ با این که حافظ قرآن بودن یک پسر، افتخار بزرگی برای مادرش محسوب م یشود. من می شناسم مادرهایی که حاضرند همه چیزشان را بدهند که بچ هشان بشود حافظ قرآن. اما دیگر برای کسی تعریف نکردم که تو حافظ قرآن هستی. آن وقتی که گفتی مادر تعریف نکن که پسر من پنج سالگی به مدرسه رفته و آن قدر مخش کار م یکرده که همان سال جهشی هم خوانده، گفتم چشم. گفتی تعریف نکن که هم حوزه قم درس م یخواند و هم درس را رسمی ادامه می دهد، تعریف نکردم. گفتی هی نگو قبل از ای نکه خیلی ها امام خمینی را بشناسند، او که هشت نه ساله بوده، اعلامیه پخش می کرد، من هم قبول کردم و برای کسی تعریف نکردم. دیگر که سیداحمد من، عزیز من، با زبان روزه، با ای نکه ده ساله بود، می رفت و شعار م یداد که ما امام خمینی را م یخواهیم، نه طاغوت را. ما حکومت قرآن را می خواهیم، نه فسق و فجور را. اما یک سری حرف ها را نم یشود نگفت؛ نه ب هخاطر این که سیداحمد، پسرم هستی و من بخواهم بهت افتخار کنم، نه. این هایی که تعریف می کنم، تعریف سیداحمد نیست. اعتقاد من است؛ نه فقط اعتقاد من که اعتقاد سیداسدالله، پدرت هم هست؛ م یتوانم بگویم عقیده مردم یزد است. نمی توانم این را تعریف نکنم که در سال ۴۸ قبل از این که به دنیا بیایی، من چه خوابی دید هام. خواب که دیگر به تو مربوط نیست؛ به عالم بالا مربوط است. سید اسدالله، پدرت، کارگر کارخانه بود و خیلی زحمت می کشید، اما همیشه هش تمان گروِ نه مان بود. زن باردار هم زیاد گرسنه می شود؛ زنی که معلوم نیست الان فارغ می شود یا چند ساعت بعد. پنج روز از سال تحویل گذشته بود و یزدی ها خانه هایشان را پر می کنند از باقلوا. چشمم روی هم رفت و باقلوا را به خواب سپردم تا از یادم ببرد. سیدی به خوابم آمد. خب اخم و تَخم نکن. در عالم خواب، فهمیدم که سید است. دستش را دراز کرد و یک ساعت از جنس طلا به من داد. طوری طلا برق برق می کرد که توی خواب، چشمم را می زد. به من گفت: این امانت است. این را بگیر و هر وقت خواستم، بهم پس بده. این خواب را دیدم و تو به دنیا آمدی. خب، این اعتقاد من بود که خدا به من امانتی داده که یک گنج است و بعد هم هر وقت بخواهد، باید پس بدهم تو را. بعد که تو کمی بزرگ شدی و یک چیزهایی ازت دیدم، یقین کردم به صادقه بودنِ آن خواب. من به سادات اعتقاد دارم. همه یزدی ها اعتقاد دارند، اما این را با چشم خودم دیدم و چه بخواهی و چه نخواهی، تعریف می کنم. سه چهار ساله بودی و داشتی توی خاک ها بازی می کردی که دویدی به سمت من و گفتی: مامان، شاه مورچه ها را گرفت هام! دستت را مشت کرده بودی و بعد که باز کردی، آسمان دور سرم چرخید؛ یک عقرب بزرگ سیاه توی دستت بود، اما نیشت نزده بود. به حرمت ای نکه اولاد حضرت زهرایی، تو را نیش نزد. آ نوقت یقین کردم باید قدر گنجی که خدا به من داده را بیشتر بدانم. نباید هم به این فکر می کردم که این امانت را کی م یخواهند ازم پس بگیرند. خب، این که تقصیر من نبود که همسایه ها به اولاد حضرت زهرا عقیده دارند و وقتی بچ هشان مریض می شد، می آمدند در خانه که کمی از ته شیر تو را به ته حلق مریض بچکانند و نتیجه بگیرند. این ها نه ب هخاطر توی سیداحمد بود؛ این ب هخاطر بود که تو را بچه حضرت زهرا می دانستند. من هم چه خوشت بیاید و چه بدت بیاید، تعریف م یکنم؛ هر چند، همیشه به خودم گفته بودم که اگر حرفی زدی و نصحیتی کردی، قبول کنم. می دانستم که تو از حساب و کتاب خدایی حرف میزنی؛ نه ای نکه مثل بقیه، هر چه دلت خواست بگویی. می دانستم که تو عقل زیادی داشتی؛ گوش هم می کردم واقعاً. مگر اصلاً معمول است که یک بزر گتر به حرف یک بچه گوش کند که مثلاً به مهمانی برود یا نرود؟ اما وقتی فصل آمدن حاجی ها از مکه شد و دوجا مهمان شدیم، تو گفتی که برویم به مهمانی آن کسی که فقیر است، چون همه می روند به مهمانی آن حاجی که پول دار است. من هم دیدم که این حرف، حرف خدایی است، حتی اگر از دهن یک بچه دربیاید. این حرف ها را تعریف می کردم و تعریف می کردم، تو خوشت نم یآمد و تعریف می کردم. اما خدا شاهد است که تعریف نم یکردم که شده ای تک تیرانداز و یک لشگر بعثی را کلافه کرده ای. این را تعریف نمی کردم که چشمت نزنند. رفته بودی شوشتر برای آموزش.می دانستم که توی نبرد، کسی حریفت نمی شد. من یکهو یاد آن سید افتادم که توی خواب به من گفته بود «هر وقت خواستم، باید امانت را پس بدهی .» اما فع الً آموزشی رفته بودی و عملیات چند وقت بعد بود. پس حالا وقت داشتم که به جده سادات التماس کنم که امانت را فعلاً از من نگیرند. «آه » که چند روز قبل از عملیات، در دوره آموزش، یک مین در کنارت ترکید. کار به عملیات نکشید و توی پادگان آموزشی شوشتر، آن گنج و امانت را از دست من گرفتند. حالا هم می گویی در گلزار شهدای خلد برین سر قبرت که می نشینم، تعریفت را نکنم؛ مگر می شود؟